4
صدای دورِ موسیقیِ پایانی و تشویقها داشت کمکم محو میشد.
پشت صحنه شلوغتر شده بود؛ کارکنان کابلها را جمع میکردند، نورها خاموش میشدند و بادیگاردها مراقب بودند کسی از سالن وارد بخش خصوصی نشود.
نانا کنار دیوار، روی صندلی تاشو نشسته بود.
شوگا هنوز کنارش بود.
نگران، ولی در ظاهر آرام.
نانا سعی میکرد تنفسش را منظم کند… همه چیز برایش عجیب بود.
او در محیطی بود که صدای هیچکس را نمیشنید، اما نگاههای متعجب، قدمهای عجول، و رفتوآمد اعضای تیم صحنه همه به او نشان میداد که بخشی از اتفاقی شده که هیچوقت تصورش را نمیکرد.
در همین لحظه…
درِ بزرگ پشتصحنه باز شد.
اول جین وارد شد، خسته اما همچنان با لبخند.
بعد آر.ام، با حولهٔ سفید روی گردنش.
پس از او جیهوپ، جیمن، وی و جونگکوک یکبهیک وارد شدند. همه هنوز نفسنفس میزدند.
تا چشمشان به شوگا افتاد که کنار یک دختر ناشناس نشسته بود—
درجا متوقف شدند.
نگاهها از شوگا به نانا،
از نانا به دستهای بههمرسیدهٔ آنها،
و دوباره به شوگا برگشت.
جیمن: «هی هی… شوگا، این…؟»
اما قبل از اینکه جملهاش تمام شود، شوگا سریع و جدی دستش را بالا آورد تا ساکتشان کند.
جیمن دهانش نیمهباز ماند.
آر.ام قدمی جلو آمد و گفت:
«همه پشت صحنهاید، در رو ببندید. امنیت میگه بیرون وضعیت خوب نبود.»
شوگا به آرامی سرش تکان داد.
از روی صندلی بلند شد اما دستش هنوز دست نانا را رها نکرده بود.
بقیه اعضا با دقت نگاه میکردند.
نگرانی، کنجکاوی و خستگی در چهرهشان مخلوط شده بود.
شوگا آرام، کاملاً آرام، با زبان بدن اشاره کرد که نانا از جا بلند شود.
او بلند شد، کمی مردد، اما همراه شوگا.
جین با لبخندی گرم دستش را بالا برد، مثل سلامی آرام؛
نانا هم به نشانهٔ ادب کمی سرش را خم کرد.
آر.ام نگاهی دقیق به نانا انداخت.
متوجه لرزش آرام دستانش شد.
متوجه سکوت عمیق اطرافش شد.
و آهسته پرسید:
«یونگی… همه چی خوبه؟»
شوگا نفس عمیقی کشید.
رو به اعضا گفت—نه بلند، اما محکم:
«اون نمیشنوه.»
همه برای لحظهای ساکت شدند.
شوگا ادامه داد:
«و وقتی میکروفن رو بهش گرفتم… ترسید. صحنه رو ترک کرد.»
جیهوپ با چشمانی بزرگ گفت:
«اوه… خدای من… پس اصلاً نمیتونست بفهمه چی میخواستیم.»
شوگا سرش را پایین انداخت، انگار خودش را سرزنش میکرد.
«اون حتی حرفهای منو بیرون نشنید. متوجه نمیشد دارم چی میگم.»
وی آرام جلو آمد، صورتش مهربان شد.
او با حرکاتی ساده و شمرده—هرچند ناشیانه—سعی کرد چیزی شبیه زبان اشاره بسازد:
«خوبه… امنی… همه اینجا هستن…»
نانا کاملاً منظور دقیقش را نمیفهمید،
اما مهربانی در چهرهها برایش کافی بود تا کمی آرامتر نفس بکشد.
جونگکوک با صدای آهسته گفت (هرچند نانا نمیشنید):
«یونگی… باید بهش استراحت بدیم. امروز براش سخت بوده.»
شوگا به نانا نگاه کرد.
دستش را به نشانهٔ “همراه من باش” بالا برد.
و وقتی نانا سرش را تکان داد—
لبخند کوچکی روی لب شوگا نشست.
پشت صحنه شلوغتر شده بود؛ کارکنان کابلها را جمع میکردند، نورها خاموش میشدند و بادیگاردها مراقب بودند کسی از سالن وارد بخش خصوصی نشود.
نانا کنار دیوار، روی صندلی تاشو نشسته بود.
شوگا هنوز کنارش بود.
نگران، ولی در ظاهر آرام.
نانا سعی میکرد تنفسش را منظم کند… همه چیز برایش عجیب بود.
او در محیطی بود که صدای هیچکس را نمیشنید، اما نگاههای متعجب، قدمهای عجول، و رفتوآمد اعضای تیم صحنه همه به او نشان میداد که بخشی از اتفاقی شده که هیچوقت تصورش را نمیکرد.
در همین لحظه…
درِ بزرگ پشتصحنه باز شد.
اول جین وارد شد، خسته اما همچنان با لبخند.
بعد آر.ام، با حولهٔ سفید روی گردنش.
پس از او جیهوپ، جیمن، وی و جونگکوک یکبهیک وارد شدند. همه هنوز نفسنفس میزدند.
تا چشمشان به شوگا افتاد که کنار یک دختر ناشناس نشسته بود—
درجا متوقف شدند.
نگاهها از شوگا به نانا،
از نانا به دستهای بههمرسیدهٔ آنها،
و دوباره به شوگا برگشت.
جیمن: «هی هی… شوگا، این…؟»
اما قبل از اینکه جملهاش تمام شود، شوگا سریع و جدی دستش را بالا آورد تا ساکتشان کند.
جیمن دهانش نیمهباز ماند.
آر.ام قدمی جلو آمد و گفت:
«همه پشت صحنهاید، در رو ببندید. امنیت میگه بیرون وضعیت خوب نبود.»
شوگا به آرامی سرش تکان داد.
از روی صندلی بلند شد اما دستش هنوز دست نانا را رها نکرده بود.
بقیه اعضا با دقت نگاه میکردند.
نگرانی، کنجکاوی و خستگی در چهرهشان مخلوط شده بود.
شوگا آرام، کاملاً آرام، با زبان بدن اشاره کرد که نانا از جا بلند شود.
او بلند شد، کمی مردد، اما همراه شوگا.
جین با لبخندی گرم دستش را بالا برد، مثل سلامی آرام؛
نانا هم به نشانهٔ ادب کمی سرش را خم کرد.
آر.ام نگاهی دقیق به نانا انداخت.
متوجه لرزش آرام دستانش شد.
متوجه سکوت عمیق اطرافش شد.
و آهسته پرسید:
«یونگی… همه چی خوبه؟»
شوگا نفس عمیقی کشید.
رو به اعضا گفت—نه بلند، اما محکم:
«اون نمیشنوه.»
همه برای لحظهای ساکت شدند.
شوگا ادامه داد:
«و وقتی میکروفن رو بهش گرفتم… ترسید. صحنه رو ترک کرد.»
جیهوپ با چشمانی بزرگ گفت:
«اوه… خدای من… پس اصلاً نمیتونست بفهمه چی میخواستیم.»
شوگا سرش را پایین انداخت، انگار خودش را سرزنش میکرد.
«اون حتی حرفهای منو بیرون نشنید. متوجه نمیشد دارم چی میگم.»
وی آرام جلو آمد، صورتش مهربان شد.
او با حرکاتی ساده و شمرده—هرچند ناشیانه—سعی کرد چیزی شبیه زبان اشاره بسازد:
«خوبه… امنی… همه اینجا هستن…»
نانا کاملاً منظور دقیقش را نمیفهمید،
اما مهربانی در چهرهها برایش کافی بود تا کمی آرامتر نفس بکشد.
جونگکوک با صدای آهسته گفت (هرچند نانا نمیشنید):
«یونگی… باید بهش استراحت بدیم. امروز براش سخت بوده.»
شوگا به نانا نگاه کرد.
دستش را به نشانهٔ “همراه من باش” بالا برد.
و وقتی نانا سرش را تکان داد—
لبخند کوچکی روی لب شوگا نشست.
- ۲۱۱
- ۱۵ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط